وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی



 

حس خوبی نداشت فیلم؛ برای صحنه‌های ترسناکش که اصلا آماده نبودم و حالم را بد می‌کرد. صحنه‌های و لذات مادی هم حالم را بهم می‌زد. بعضی وقت‌ها از سرتاسر سینما متنفر می‌شوم. ایده‌های هیجان‌انگیز با غافلگیری و درآمیختن لذات انسانی و تخیلات نویسنده و داستان‌های دینی و بووم، یک اثر هنری زاده می‌شود. یک فیلم. شیطان درمیان انسان‌ها زندگی می‌کند. نطفه‌اش را می‌کارد و حالا موقع درو کردن است. چطور جذبش می‌کند؟ غرور، پول، قدرت. و چه چیز را دور می‌اندازد؟ عشق، سادگی زندگی در شهری کوچک و . تنفس فکر. می‌دانی، از این فیلم نیست که متنفرم. از این جامعه‌ای است که فیلم از آن زاده می‌شود. جامعه‌ای که به هیجان نیاز دارد. به غافلگیری آخر فیلم. به صحنه‌های ی. به جذابیت شیطان و اجرای فوق‌العاده‌ی آل‌پاچینو در نقش آن. دوپامین. دوپامین. دوپامین. و تلاش تلاش تلاش برای این دوپامین‌ها. مسأله‌ی پول چشمان آن مردک و زنش را پر می‌کند. و خانه‌ی بزرگ گولشان می‌زند. سیستم. سیستم. سیستم. آه چه سیستم زشتی.


*خطر لو رفتن فیلم*

 

فیلم با صدای صحبت‌ کردن آدم‌های مختلف از اسلو شروع می‌شود. خیلی‌هایشان به این اشاره می‌کنند که شهر کوچکی است ولی انگار آنقدر بزرگ هست که بتوان این همه خاطره در آن ساخت. شروع فیلم پر سر و صداست. و ناگهان سکوت! آندرس با دختری است که فکر می‌کرد وقتی ببیندش، ذوق بیشتری می‌کرد ولی حالا تمام چیزی که ذهنش را در بر گرفته یک سکوت سنگین است. دختر دستان او را لمس می‌کند ولی او حس خاصی ندارد. از خانه بیرون می‌زند. به آب که می‌رسد، هیجان زده می‌شود و اقدام می‌کند به یک خودکشی عجیب‌. سنگ بزرگی را بغل می‌گیرد تا با آن به اعماق آب فرو رود. صحنه‌ی زیبای اینجا این بود که وقتی کم کم غرق می‌شد، درست مقابل باریکه نور خورشید قرار داشت. انگار که نور زندگی‌اش رو به اتمام باشد. اما نشد. راه احمقانه‌ای بود و چند ثانیه‌ای طول نکشید که تمام شد. در طول فیلم، تقابل سکوت و سروصداها درست بنظرم مثل شروع فیلم تقابلی بین احساس کردن زندگی و بی‌حسی بود. هر گاه با دوستش صحبت می‌کرد، کمی زندگی حس می‌شد یا وقتی وسط کافه نشسته بود، زندگی‌های متفاوت و آمال و آرزوهای دیگران را می‌شنید. فکر می‌کنم آنچه تمام وجود آندرس را در برگرفته بود، یک افسردگی عظیم و ناامیدی بزرگ بود که نمی‌توانست از شرش خلاص شود. گذشته‌اش را مایه‌ی عذاب پدرومادر و فروختن خانه‌شان می‌دید، حال فعلی‌اش را دوست نداشت و در گفت‌وگو با دوستش گفت به آینده امیدی ندارد چون نمی‌تواند از صفر شروع کند. با این‌حال، او در تاریکی مطلق نبود. امیدهای کوچک یا دست‌اندازی‌های خودش در حاشیه‌ی کارها به او سوسو می‌زدند. مثل دیدن دختری در مهمانی که حس خوبی به او می‌داد یا نیرویی از درون که وادارش کرد به معشوقه سابقش زنگ بزند و حتی یکبار به او بگوید که دوست دارد دوباره با هم باشند و مجدد شروع کنند. این‌ها بود ولی. ناامیدی عمیقی زیرپوستش اجازه نمی‌داد که به این خوشی‌ها دل ببند. به دختر مهمانی گفت که در زندگی، همه‌چیز را فراموش خواهی کرد. چرا؟ چون این قانون طبیعت است. بنظر آندرس تمام این خوشی‌ها گذرا بود. شادی‌ها، تلاش‌ها برای شغل گیر آوردن یا جستن لذت در روابط جنسی. تمام این‌ها رنگ باخته بود. با این‌حال برایم جالب بود که چهار نفری به آن مکان خاص در اسلو رفتند که در آن صداها منعکس می‌شد. او و دختر مهمانی به همره زوج دیگری آن‌جا بودند. آندرس گفت که باید به دختران یاد بدهیم از اینجا استفاده کنند. باید داد می‌زدی تا منعکس شود. آن‌جا دختر سروصدا می‌کرد و ما انعکاس خوشی‌اش را می‌شنیدیم. آریوس در سکوت بود. در بی‌حسی نسبت به زندگی.
نمی‌دانم در نقطه‌ای مشخص از روز تصمیمش را گرفت یا در مسیر این اتفاقات روزانه بود که مصمم شد خودکشی کند. بنظرم ترکیبی از این دو بود. فکر می‌کنم یکی از صحنه‌های مهمانی خیلی بر روحیه‌اش تأثیر گذاشته باشد. جایی که آن مرد که سابقا با معشوقه‌اش خوابیده بود به او گفت مشکل تو از معتاد بودنت نیست؛ دوستان معتادتری دارم که اینقدر عوضی نیستند. من حس کردم آندرس اینجا عمیقا از خودش ناامیدتر شد. از اینکه شاید واقعا خودش اینقدر عوضی باشد. به هرحال او تصمیم گرفت با هروئین اوردوز کند. آن هم در خانه‌ی خودش، بعد از نواختن پیانو: پیوندی مجدد به یکی از خوشی‌های دیگر زندگی. اما از آن هم بایستی دست می‌کشید و جایی می‌رفت که تا ابد همه‌چیز را فراموش کند. جایی که سکوت کامل حکم فرما می‌شد. مرگ.
آیا او حق داشت این کار را بکند؟ شاید.


*خطر لو رفتن فیلم*

 

 

خب. امشب این فیلم را دیدم. وقتی قسمت سوم از فصل اول رادیو راه را گوش می‌کردم، اسم این فیلم به گوشم خورد. از یک چیز پادکست‌ها که بدم می‌آید، این است که فیلم‌ها و کتاب‌های خوبی در آن لو می‌روند. از طرفی خوب هم هست چون لااقل به پست آن کتاب‌ها و فیلم‌ها خوب خورده‌ای. من غالبا آن بخش‌های پادکست‌ها را می‌زنم جلو و خودم فیلم را می‌بینم.

شروع این فیلم با حرف‌های راوی شروع می‌شود. اینکه بازیگر اصلی ما، سرطان معده دارد. رئیس بخش است و سی سال است که غیبت در محل کار نداشته. فقط کار و کار و کار. می‌شود گفت او زندگی نمی‌کند یا حتی مرده است! بعد از درد معده، به دکتر می‌رود و می‌فهمد که سرطان معده دارد و حداکثر ۶ ماه دیگر زنده است. می‌ترسد. خیلی می‌ترسد. شب با گریه خوابش می‌برد و تا چهار یا پنج روز آینده، سر کار نمی‌رود. یک شب می‌رود بیرون برای خوردن الکل. برای اینکه همه‌چیز را فراموش کند شاید یا آن روزهایی را که برای خودش الکل نمی‌خرید تلافی کند. آن‌جا نویسنده‌ی جوانی او را می‌بیند و سعی می‌کند او را به جاهایی ببرد که لذت‌بخش باشند. مثلا در جشن‌های رقص یا دختربازی و چیزهای دیگر. اما این جواب دردی نیست که او ازش رنج می‌برد. پسر جوان از او می‌پرسد، الکل که خوردی، معده‌ات درد نگرفت؟ او گفت نه. سپس به قلبش اشاره کرد و گفت آنجاست که دردش می‌آید. اما الکل، رقص و دختران جوان و زیبا راه‌حل این خلأ نبودند. زندگی را نمی‌شد آن‌جا یافت؛ نهایت کاری که می‌شد کرد، بالا آوردن غذاهایی بود که آن شب خورده بود. در راه برگشت به خانه، با دختر همکار رو به رو شد. دختر خندانی که می‌خواست استعفا بدهد چون فضای کار را دوست نداشت. فضایی بس بی‌روح و جدی و بدون تغییر. پسر و عروس پیرمرد خیال می‌کردند که او با این دختر رابطه دارد ولی درواقع اینطور نبود. آن چیزی که پیرمرد در جشن‌های مجلل و گران نتوانست پیدا کند، در خنده‌های دخترک دیده می‌شد. یک جور شادی عمیق از بودن، از خوردن، از کار کردن. شاد بودن در تمام لحظات. و به نوعی غنی بودن از لحظات.


 To be content with whatever you have.


 ‏حتی وقتی پیرمرد از دختر پرسید که چطور اینگونه زندگی می‌کنی، دختر خودش نمی‌دانست. او به سادگی جواب داد: من فقط می‌خورم و کار می‌کنم. همین. فکر کنم همه‌چیز تو همین کارام خلاصه می‌شه.
کمی بعد از این حرف زد که با ساختن آن عروسک‌ها برای بچه‌ها، حس می‌کند درحال بازی با کودکان ژاپنی است. به پیرمرد گفت شاید تو هم باید چیزی بسازی. پیرمرد گفت اما چیزی برای ساختن در اداره من وجود ندارد. دخترک به او گفت می‌تواند آن‌جا را رها کند. اما پیرمرد بعد از فکر کردن به این نتیجه رسید که هنوز کاری برای انجام دادن در اداره دارد. او تصمیم گرفت پارکی که قرار به ساختنش بود را تکمیل کند. من روند داستان را خیلی دوست داشتم. کاملا خطی نبود. اول از وضعیت فعلی شروع شد و ادامه پیدا کرد و بعد از ۵ ماه، پارک ساخته شد و پیرمرد فوت شده بود. حالا وقت این بود که در مراسم عزاداری‌اش، کم کم معمای چیزی که ساخته بود کشف شود. اول تقریبا همه در حال انکار این مسأله بودند اما یکی دو نفر و مخصوصا یک نفر روی این اصرار داشتند که پارک را پیرمرد ساخته است. بقیه هر چه بیشتر مست می‌شدند و هر چه بیشتر خاطرات متفاوت از پیرمرد را برای یکدیگر بازگو می‌کردند، بیشتر به این باور پیدا می‌کردند که او پارک را ساخته بود. حتی آخرش همه‌شان بلند بلند داد می‌زدند که راه او را ادامه خواهند. اینجا مراسم تمام می‌شود. صحنه‌ی جدیدی را می‌بینیم از اداره با مدیریت جدید. دوباره سکوت است و روند عادی کارها می‌گذرد. یک مشکل ایجاد شده است و مدیریت ارجاعش می‌دهد برای نخودسیاه‌ها. همان یک نفر که از کارهای پیرمرد خیلی متحول شده بود، بلند شد که اعتراض کند اما از نگاه معنادار دیگران ساکت ماند و نشست. دوربین تپه زیادی از پرونده‌های رو به رویش را در قاب گرفت. مثل اینکه بین این همه کار، میل برای زیستن تقلیل یافت. با این‌حال او بعد از کار، رفت روی پلی که بر روی پارک واقع شده بود و به بچه‌ها نگاه کرد. این منظره اثری عمیق روی او می‌گذاشت.
یک نکته‌ی جالب این است که آن دختر جوان، دلیلی برای این احوالات شاد و لذتش از زندگی نداشت. فکر کنم این ذات بی‌عدالتی دنیاست که بعضی‌ها با ژن خوب و شاد هستند و دیگران نه.


What does it mean to live?
To be content with whatever you have.
To create sth in your area of work. I'm not sure if creating is the answer. I mostly prefer being still. Just being. But I know that as humans, creating makes us feel better. Understandable.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

web-designn hildaesmailpoor2381 poonehplusito دانلود برای شما دانلود سریال تا اردی-بهشت geomatncc طراحی و سئو حرفه ای سایت smsreson2 گروه تاپ ایکس آرت