*خطر لو رفتن فیلم*
خب. امشب این فیلم را دیدم. وقتی قسمت سوم از فصل اول رادیو راه را گوش میکردم، اسم این فیلم به گوشم خورد. از یک چیز پادکستها که بدم میآید، این است که فیلمها و کتابهای خوبی در آن لو میروند. از طرفی خوب هم هست چون لااقل به پست آن کتابها و فیلمها خوب خوردهای. من غالبا آن بخشهای پادکستها را میزنم جلو و خودم فیلم را میبینم.
شروع این فیلم با حرفهای راوی شروع میشود. اینکه بازیگر اصلی ما، سرطان معده دارد. رئیس بخش است و سی سال است که غیبت در محل کار نداشته. فقط کار و کار و کار. میشود گفت او زندگی نمیکند یا حتی مرده است! بعد از درد معده، به دکتر میرود و میفهمد که سرطان معده دارد و حداکثر ۶ ماه دیگر زنده است. میترسد. خیلی میترسد. شب با گریه خوابش میبرد و تا چهار یا پنج روز آینده، سر کار نمیرود. یک شب میرود بیرون برای خوردن الکل. برای اینکه همهچیز را فراموش کند شاید یا آن روزهایی را که برای خودش الکل نمیخرید تلافی کند. آنجا نویسندهی جوانی او را میبیند و سعی میکند او را به جاهایی ببرد که لذتبخش باشند. مثلا در جشنهای رقص یا دختربازی و چیزهای دیگر. اما این جواب دردی نیست که او ازش رنج میبرد. پسر جوان از او میپرسد، الکل که خوردی، معدهات درد نگرفت؟ او گفت نه. سپس به قلبش اشاره کرد و گفت آنجاست که دردش میآید. اما الکل، رقص و دختران جوان و زیبا راهحل این خلأ نبودند. زندگی را نمیشد آنجا یافت؛ نهایت کاری که میشد کرد، بالا آوردن غذاهایی بود که آن شب خورده بود. در راه برگشت به خانه، با دختر همکار رو به رو شد. دختر خندانی که میخواست استعفا بدهد چون فضای کار را دوست نداشت. فضایی بس بیروح و جدی و بدون تغییر. پسر و عروس پیرمرد خیال میکردند که او با این دختر رابطه دارد ولی درواقع اینطور نبود. آن چیزی که پیرمرد در جشنهای مجلل و گران نتوانست پیدا کند، در خندههای دخترک دیده میشد. یک جور شادی عمیق از بودن، از خوردن، از کار کردن. شاد بودن در تمام لحظات. و به نوعی غنی بودن از لحظات.
To be content with whatever you have.
حتی وقتی پیرمرد از دختر پرسید که چطور اینگونه زندگی میکنی، دختر خودش نمیدانست. او به سادگی جواب داد: من فقط میخورم و کار میکنم. همین. فکر کنم همهچیز تو همین کارام خلاصه میشه.
کمی بعد از این حرف زد که با ساختن آن عروسکها برای بچهها، حس میکند درحال بازی با کودکان ژاپنی است. به پیرمرد گفت شاید تو هم باید چیزی بسازی. پیرمرد گفت اما چیزی برای ساختن در اداره من وجود ندارد. دخترک به او گفت میتواند آنجا را رها کند. اما پیرمرد بعد از فکر کردن به این نتیجه رسید که هنوز کاری برای انجام دادن در اداره دارد. او تصمیم گرفت پارکی که قرار به ساختنش بود را تکمیل کند. من روند داستان را خیلی دوست داشتم. کاملا خطی نبود. اول از وضعیت فعلی شروع شد و ادامه پیدا کرد و بعد از ۵ ماه، پارک ساخته شد و پیرمرد فوت شده بود. حالا وقت این بود که در مراسم عزاداریاش، کم کم معمای چیزی که ساخته بود کشف شود. اول تقریبا همه در حال انکار این مسأله بودند اما یکی دو نفر و مخصوصا یک نفر روی این اصرار داشتند که پارک را پیرمرد ساخته است. بقیه هر چه بیشتر مست میشدند و هر چه بیشتر خاطرات متفاوت از پیرمرد را برای یکدیگر بازگو میکردند، بیشتر به این باور پیدا میکردند که او پارک را ساخته بود. حتی آخرش همهشان بلند بلند داد میزدند که راه او را ادامه خواهند. اینجا مراسم تمام میشود. صحنهی جدیدی را میبینیم از اداره با مدیریت جدید. دوباره سکوت است و روند عادی کارها میگذرد. یک مشکل ایجاد شده است و مدیریت ارجاعش میدهد برای نخودسیاهها. همان یک نفر که از کارهای پیرمرد خیلی متحول شده بود، بلند شد که اعتراض کند اما از نگاه معنادار دیگران ساکت ماند و نشست. دوربین تپه زیادی از پروندههای رو به رویش را در قاب گرفت. مثل اینکه بین این همه کار، میل برای زیستن تقلیل یافت. با اینحال او بعد از کار، رفت روی پلی که بر روی پارک واقع شده بود و به بچهها نگاه کرد. این منظره اثری عمیق روی او میگذاشت.
یک نکتهی جالب این است که آن دختر جوان، دلیلی برای این احوالات شاد و لذتش از زندگی نداشت. فکر کنم این ذات بیعدالتی دنیاست که بعضیها با ژن خوب و شاد هستند و دیگران نه.
What does it mean to live?
To be content with whatever you have.
To create sth in your area of work. I'm not sure if creating is the answer. I mostly prefer being still. Just being. But I know that as humans, creating makes us feel better. Understandable.
فیلم وکیل مدافع شیطان یا وقتی با حال بد فیلم میبینم چه تفسیری از فیلم میکنم
پیرمرد ,کار ,یک ,دختر ,کند ,ساخته ,بعد از ,او را ,است و ,و کار ,که او
درباره این سایت